پرهام پرهام ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

پرهام و دنیای تازه

پرهام آقای خاص 3

به نام خدا 1- روز جمعه رفته بودیم نیشابور. آقا پرهام سریع رفتند توی حیاط باصفای دایی محمود و دست به کار شدند که مبادا گل ها و گیاهان تشنه و هلاک بمونند! اونقدر بهشون اب داد که فکر کنم تا ته ریشه هاشون اب خوردند! البته پرهام اینکار رو قبلا بارها و بارها خونه ی مادربزگش انجام داده و کلا تبحر خاصی در منفجر کردن گل ها در اثر زیاده روی در مصرف آب داره! 2- تازگی ها یاد گرفته می اد کنار ادم می شینه و هی می گه: دوچخه بی بییم بییون! تویو خدا!( دوچرخه -که منظور همون سه چرخه است- ببریم بیرون! توروخدا!) و بعد ادم رو مجبور می کنه وقت و بی وقت باهاش بریم توی کوچه و پارک سه چرخه سواری. من که یکبار رفتم به مدت یک ساعت-5عصر تا 6عصر- کمرم شکست. از بس...
23 مرداد 1391

پرهام و علایق جالب بچه گانه!

به نام خدا یکی از شغل های دیگر مورد علاقه ی پرهام راننده ی قطار یا مترو بودنه! البته بیشتر فکر کنم اون گوینده ی داخل مترو منظورش باشه!  هرروز بخشی از بازی هاش اینطوریه: دوتا قطار داره و یه لگو که قطار می شه یکی از این مجموعه ها رو یا هر سه تاشون رو برمی داره و قطار می کنه و بلند بلند داد می زنه: ایستگاه خیام! مسافرتا!!!پیاده! مسافرتا سبای(مسافرها پیاده مسافرها سوار) شما فکر می کنید پرهام داره به چی با این همه دقت و تمرکز نگاه می کنه؟ شبیه حالت یه انسان متفکر! بله! اون چیزی نیست جز یه ماشین بازیافت! یا به قول ایشون: ماشین بای آفتاب! (ببخشید عکس رو از دور گرفتم!) ...
19 مرداد 1391

پرهام و منطق غالب!

به نام خدا عکسی که مشاهده می کنید مربوط به روزی می شه که پرهام تصمیم گرفت باران خانوم رو سوار موتورش کنه و توی مهدکودک دوری بزنند! باران بعد از مدتی رفت توی حیاط. پرهام با موتورش پشت در شیشه ای حیاط ایستاده بود! هی من می گفتم: بیا بریم خونه دیر شده! و پرهام می گفت: نه دوستم بیاد! نه باران بیاد! ....باران خانوم هم یک ربع بعد اومد و بی توجه به پسر عزیز من رفت! حالا بچه ام دچار شکست عشقی نشه؟!! عاشق دنیای ساده ی بچه هام که زودتر از ما واقعیت رو می پذیرند! چون پرهام هم خیلی سریع بی خیال شد و شخص دیگری رو سوار کرد! ...
17 مرداد 1391

پرهام استاد شن بازی در یک دقیقه!

به نام خدا سه شنبه- خانه ی مادر و کودک 1- پرهام: شماها چی کار می کنید؟!   2- خب فهمیدم! 3- بیا دختر جون! بیا ببین  من چی کار می کنم یاد بگیر! 4- آفرین ببین! 5- حالا با هم بازی کنیم! نقش افرینان: پرهام- محمد سام- آراد و رها دختر خوشگل دوست عزیزم ...
12 مرداد 1391

پرهام همیار پلیس!

به نام خدا 1- امروز  با پرهام سوار تاکسی شدم. کل مسیرمون حدود 3 دقیقه طول کشید و پرهام 2 دقیقه از این بازه ی زمانی رو به هشدار دادن راننده گذراند: هی کمربند رو می کشید و می گفت: کمربند بیبند! آقا پلیس جییمه نکن!  بیچاره آقای راننده! از توی اینه نگاهی کرد و گفت: ماشاللا حواسش به همه جا هست! 2- امروز پرهام اجازه پیدا کرد توی کلاس بازی ابی اش شن بازی کنه!   3- توی مهد امروز سوار ماشین کنترلی مورد علاقه اش هم شد!   ...
5 مرداد 1391

پرهام در پیست کارتینگ!

به نام خدا 1- بالاخره پرهام با کوشش فراوان و خستگی ناپذیر موفق شد ماشین کنترلی رو کنترل کنه (ماشاللا به این اراده!) اینش به من رفته! البته فکر نکنید حالا دیگه کاملا و تنهایی قادر به کنترله بلکه می تونه دقایقی ماشین به این سنگینی رو هدایت کنه! این عکس توی پیست کارتینگ!!!جنگل جادویی پروما گرفته شده!   2- پرهام رفته با بچه های مهدکودک میوه هاشو بخوره! انگار می گه: دست نزن مال منه!   3- پرهام در حال خروج از محل کار!(دوستان خسته نباشید!) ...
3 مرداد 1391

پرهام و ارائه ی انواع خدمات!

به نام خدا   پرهام اصولا عاشق ارائه ی خدماته مثلا نگاه کنید این جا به طور خود جوش بعد از کلاسش توی مهد کودک, داره به مربی شون کمک می کنه تا صندلی ها رو از توی حیاط ببرند توی کلاس! با چه هن و هونی! توی مهمونی ها بلند می شه می ره شیرینی و میوه-دونه دونه -تعارف می کنه. حتی اگه ما میزبان نباشیم! می یاد التماس می کنه که برای من ظرف بشوره و بعد از کلی ارشاد من که راه به جایی نمی بره و تسلیم شدن بنده! می ره روی صندلی و ظرف می شوره! چه شستنی! خودش و لباسهاش و سینک ظرفشویی و تا شعاع یک متری اطرافش خیس و پر از اب می شوند! تصمیم گرفته سه شیفت کار کنه: شیفت صبح: معلم باشه و مثل مامان و باباش به نی نی ها درس انجام بده( به زبان پ...
2 مرداد 1391
1